حامدحامد، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

قشنگترين نعمت خدا

دومين دندان ودومين مسافرت حامد

درست بعد ازيك هفته كه اولين دندون جوانه زد دومين دندون البته دندون بالايي دردومين مسافرت زندگيت  هم جوونه زد كه خيلي هم اذيت شدي ويك هفته شبها خوب نمي خوابيدي چون هم واكسن زدي وهم دندونات جوانه زدند ولي خدا را شكر كه دومين دندون هم به سلامتي بيرون زد ومن خيلي خوشحالم عكس ازدندونات هم هر وقت گذاشتي بگيرم ميذارم حالا بريم سراغ مسافرت ..روز هفتم مرداد بعد از خواندن نماز پرشكوه عيد سعيد فطر راهي سفر به سوي همدان شديم كه خيلي خوش گذشت ولي زياد عكس نگرفتيم تو هم مثل مسافرت قبلي اذيت نكردي فقط يك شب باگريه از خواب بيدارشدي وبعد از 5دقيقه دوباره خوابيدي ودركل خيلي خوب بودي خدارا شكر هنوز باكمك راه ميري عكس رهبر راكه ميبيني ميگي آقا به ماشين ميگ...
15 مرداد 1393

مهماني به مناسبت تولد گل پسرم

دوروز پيش يه افطاري و يه مهماني به خاطر سلامتي حامد جان داديم حامد درمهماني فقط به بادكنك وتزيينات نگاه مي كرد ولذت مي برد ووقتي هم صداي اذان رااز تلويزيون شنيد مدام الله اكبر ميگفت وموقع بازكردن كادو ها هم دست ميزد وبا دهانش آهنگ درست مي كرد بعداز خوردن افطاري مهمانها باميوه وچاي پذيرايي شدند وبعد نوبت به كيك رسيد حامد با تك تك مهمانها عكس انداخت بااين كه دوست نداشت يك جا ساكت بنيشيند و فقط اين ور وآن ور ميرفت بعد هم كيك وشربت مرحله آخر بود آخر مهماني هم بابايي تمام بادكنك هاي مهماني رابه بچه ها داد خيلي خيلي شب به ياد ماندني اي شد وبقيه ي ماجرا را با عكس ها توضيح مي دهم .... اول از همه تزيينات تولدكه بابايي گرفته ...
5 مرداد 1393

اتفاقات جديد در پارك

ديشب به پارك ساحلي رفتيم كه خيلي اتفاقات خوبي افتاد مثلا اينكه دختر خاله ي خودم  تا بهت گفت دست دستي كن تو هم انجام دادي وبا دهنت هم آهنگ مي ساختي كاري كه تاحالا برايم انجام نداده بودي ومدام به من ميگفتي دد يعني مرا ببر ددكه البته كلي سرسره بازي واسب سواري والكلنگ سواري كردي بعد هم كه صورتت راشستم تو آينه نگاه كردي وبهت يكبار گفتم آينه تو هم گفتي آيگه...بابچه ها هم كه فقط ميخاستي بازي كني راستي نازي كردن هم از دختر خاله ياد گرفتي البته من خيلي سعي كردم كه يادت بدم ولي تو معمولا بيشتر يادگيريهات رادوست داري داخل جمع انجام بدي منم بيشتر سعي ميكنم تو راوارداجتماع كنم باي باي كردنم كه ياد گرفته بودي خونه ي مامان بزرگ بودياسينه خيزرفتنت هم ه...
1 مرداد 1393

يك سال بامن بودي تا آخر عمر كنارم باش

باورم نميشه انگار همين ديروز بود كه توبيمارستان منتظر به دنيا آمدن گلم بودم  در اين يك سال لحظات خوبي راباتو گذرانديم يادم به اولين هايي كه انجام دادي مي افتم كه چه ذوقي براي اينكه انجام ميدادي ميكرديم اولين لبخند _اولين گريه-اولين صحبت -اولين نگاه كردن وخيلي اولين هاي ديگه ....تو اين يكسال مسير زندگيم با تو عوض شد واي كاش زودتر اين اتفاق مي افتاد قراره به خاطر سلامتيت يه افطاري بديم كه انشاالله عكسهايش راهم ميزنم انشاالله كه هميشه زنده باشي وحالا چند تاعكس ازيك سالگيت....                            &...
31 تير 1393

اولين مرواريد كوچولوي من

بالاخره انتظار به سرآمد وهمزمان با تولد 1 سالگيت اولين مرواريد قشنگت بيرون زد كلي ذوق كردم اولش باورم نميشد تا اينكه دو روز پيش وقتي مامان بزرگ با ليوان بهت آب ميداد صداي ديلينگ دلينگ اومد و به من گفت فكر كنم كه دندوناي حامد  جوونه زدند تا اينكه فرداي اون روز خودم دندونت رالمس كردم واز خوشحالي تو رابغل كردم واين شعر رابرات خوندم...               لبها شده چه خندون                                 حامد داره يه دندون   &n...
28 تير 1393

بازيگوشي هاي جديدتر

سه روز ديگه تا تولدت باقي مونده وبابايي كلي برات برنامه ريخته تا اون روز يادگاري بمونه ديگه ازحالت خوابيده به حالت نشسته درمياي وبعد هم مي ايستي ياد گرفتي وقتي ميبرمت دستشويي بيشتر مواقع دستشويت را انجام ميدي ميترسم اول عربي رايادبگيري چون حتي وقتي ميگيم  خدا تو ميگي الله هنوز به تنهايي راه نميري وباكمك مبل ياميز ياهر وسيله ي ديگه اي كه بشه دستت راميگيري وراه ميري خيلي خيلي عاشق بچه ها هستي واز اينكه بااسباب بازيهات بازي كنند خيلي خوشحال ميشي وهميشه اسباب بازيهات رابه آنها ميدي ولي به بزرگترها اصلا نميدي وقتي هم بهت ميگم چشمات كو چشمك ميزني مثل خودم هم ميانسال ها مخصوصا آقاجون خودم رادوست داري وبااينكه زياد نميبينيش ولي هروقت اورا مي...
27 تير 1393

از دست اين بازيگوشيهاي تو

باورم نميشه دو هفته ديگر يك سالگي راپشت سر ميگذروني ..بيشتر روز دستت راميگيرم واطراف خونه ميبرمت وتا ميايم بذارمت زمين گريه ميكني ميتوني ديگه بدون كمك بايستي ولي تاميبيني من مواظبت هستم خودت راپرت ميكني تو بغلم وميخندي عاشق نردبون وميز تلويزيون وپنكه وسيم برق هستي وقتي هم آب ميخاي ميگي آب وليوان آب راكه ميگيري همه ي آبهارا ميريزي به لباست وكمي از اون راميخوري هنوز هم مدل سربازي سينه خيز ميري لثه هايت هم مثل شكل دندون ورم كرده ولي اثري از دندون نيست براي همين غذا خوردنت هم بد شده تازگيا هم وقتي من باكسي خدا حافظي ميكنم تو هم دستت راتكون ميدي وميگي باباي....الان ديگه وقتي اذان ميشنوي ميگي آداه اكريعني الله اكبر......عاشق دوغ خوردني ...وقتي دست...
11 تير 1393

پيشرفت هاي دو روزپيش.....

ديگه ميدوني كه شانه براي شانه كردن مو است چون وقتي ميخام مو هايت راشانه كنم به جاي اينكه شانه راداخل دهانت كني به موهات ميزني .... كتاب راهم ميدوني براي پاره كردن نيست براي خوندن است ووقتي برگه ميزني آواز ميخوني و ميگي آآآآآآآ از دوروز پيش هم وقتي مي ايستي روي نوك انگشتاي پامي ايستي..... كمك دادنت تو غذا خوردن خودت هم حرف نداره غذاي انگشتي رابيشتر دوست داري وبادستت غذا را در مياري ودوباره خودت بادستات ميذاري داخل دهانت..... روزها هم يك ساعت بيشتر نمي خوابي آخه دوست داري بلندبشي وكلي شيطوني كني......... وقتي هم قايم ميشم سرت رااين طرف وآن طرف ميكني تاپيدايم كني..... يادت دادم كه چطور در بطري را برداري وبگذاري ول...
25 خرداد 1393

بازيگوشي ها و حرف زدن هاي 11ماهگي

ماشاالله ماشالله خيلي باهوش تر وشيطونتر شدي يادگرفتي وقتي آقاجون را ببيني آقا آقا كني يا وقتي مامان بزرگ را مي بيني بهش ميگي ننه ...قبلا وقتي اذان يا قرآن ميخوندم ميخنديدي و دست وپا ميزدي ولي الان تا الله اكبر اذان راميشنوي ميخندي و ميگي آداه يعني الله.... خيلي خيلي هم حرف گوش كن هستي تا يكي بهت ميگه نكن يانه نه نه تو هم اون كار راانجام نمي دي .....ازيك ماه تاحالاوقتي  ازت مي پرسيم زبونت كو بيرون مياري وچشمات كو چشمات رامي بندي تازگيا هم وقتي بهت ميگيم شكمت كو شكمت راباد ميكني....... خيلي خيلي بيرون رفتن رادوست داري وتاميبيني يكي لباسش راميپوشه ويا چادرروي سرش مي اندازه شروع به دست وپازدن ميكني ودستات رامياري بالا وميگي دد و...
22 خرداد 1393

ده ماهگي حامد

ديگه كم كم داري بزرگ ميشي و باورم نميشه دو ماه ديگه يك سالگي را پشت سر ميگذراني .خيلي خيلي باهوش شدي وقتي از چيزي بدت بياد ميگي نه ووقتي يه چيزي راميخاي ميگي من من وبه به بابايي را صدا ميكنم تو به بابايي نگاه ميكني چند شبي بود كه به لالايي بابا عادت كرده بودي وخوابت مي برد براي همين مجبور بودم وقتي بابايي سر كاره براي خوابيدنت لالايي با صداي كلفت ومردانه  بخونم هر وقت هم كه غذايي دوست نداري ونمي خوري ميخاي گريه كني منم اداي گريه كردن را درميارم وتو از اين حركت من تازه قهقهه ميزني ژست چهار دست وپا را مي گيري ولي عقب عقب ميري بيشتر دوست داري ايستاده لب مبل يا وسايل ديگه باشي لب مبل هم كه مي ايستي باكمك مبل دو تا قدم برم...
29 ارديبهشت 1393