حامدحامد، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

قشنگترين نعمت خدا

حامد و كارهاي جالبش در 7ماهگي

حامد در حال سينه خيز رفتن مثل كرم شب تاب حامددر حال روروئك سواري حامد درحال رانندگي اينم اول صبح كه ماماني مرا به مهماني مي برد حامد در حال تفكر حامد در حال تماشاي تلويزيون از همين الان صندلي بابايي را صاحب شدم بدون شرح................ ودر آخر فيگور خواب   ...
12 اسفند 1392

خيلي با نمك تر شدي..........

سه روزه كه به قول بابايي خيلي بانمك ترشدي حالابگوچرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون روزها بيشتراز سه ساعت نمي خوابي وقتي هم بيداري باخودت بازي ميكني بااسباب بازيهات يا باروروئكت كه خيلي دوستش داري نشستن راياد گرفتي اما براي چند دقيقه وزودي خسته ميشي بيشتر دوست داري روي شكم بيفتي ودست وپابزني تانشستن را .......... آينه راخيلي دوست داري وبا عكس خودت خيلي حال ميكني وبراش آواز ميخوني وقتي ميخام بيدارت كنم يا صدات بزنم اصلا توجه به اسم خودت نميكني براي همين بايد كلمه بسم الله رابگم تا بيدارشي ونگاه كني شبكه پويا راهم خيلي دوست داري مخصوصا تام وجري را غذا كه ميخوري براي تشكر از طرف مقابلت زبان كوچولوت رادر مياري وميگي آبوثثثثثثثثثثثثث ...
28 بهمن 1392

اسباب بازي جديدم......

اين اسباب بازي را بابايي از سركار در راه برگشت به خانه برايم خريده تارنگهايش راببينم وانگشتانم براي گرفتن اشياء تقويت بشه به ني ني هاي گل هم توصيه مي كنم حتما اين اسباب بازي راتهيه كنند بابايي خيلي دوستت دارم ...
25 بهمن 1392

6ماهت كه تمام شد.............

الان بيشتر به محيط اطرافت نگاه ميكني مخصوصا وقتي من در آشپزخانه ام وتو داخل روروئك هستي بهغذا پختن وظرف شستنم نگاه كنجكاوانه اي ميكني وروروئك رابه جلو هل ميدي ودستات را روي روروئك ميزني كه يعني برو جلو.... ديگه مي تونم مدت طولاني تنهايت بگذارم ومثل قبل اذيت نميشي اگر كنارت نباشم البته باهات خيلي دالي موشه بازي ميكنم كه قهقهه ميزني مامان نباشه چند شبي نني نداري چون اتاق خواب راخانه تكاني كرديم و به قول مامان نبايد عادت به نني كني و همين طوري بخوابي الان هم شب ها يك ساعت به يك ساعت بيدار ميشي البته ناگفته نماند نزديكاي صبح دلم نمياد وبابايي را بيدار ميكنم تا با پتو مثل نني تكانت بديم تازگيا وقتي ميخوام آب بهت بدم ميگي آبو آبو وهمه ي آب...
21 بهمن 1392

عكسهاي يادگاري ماه ششم

اول كار يه تعجب كنم.............. اينم اولين غذايي كه باقطره چكان ميخورم لعاب برنج خيلي خوشمزه است اينم از شيطنت هاي بابايي كه من را ناخدا يه چشم كرده.......... ببينم دستم چه مزه ايي ميده خب چيه دارم لعاب برنج ميخورم اينم يه تعجب ديگه ازنگاه دوربين موبايل كه ازم عكس ميگيره........ خيلي اين كلاه رادوست دارم چون خاله جون برام خريده ماماني ناراحت نباش الان مياي پايين.............. مادرجون ميگه بااين لباس كه مامان بزرگ برات بافته مثل خلبان ها ميشي اين منم كه تو بغل پسر دايي بابام شب يلداخونه ي مامان جونم هستم....... غمگين نباش م...
28 دی 1392

دلنوشته هاي مامان در6ماهگي حامدجان

حامد جان مينوسم برايت تا خاطره اي براي بزرگي هايت باشد................. وارد هر ماه جديدي كه ميشي تغييرات زيادي ميكني به طوري كه تا ميايم با آنها خودم را وفق بدم ماهت تمام ميشه ....... ديگه مامان بزرگ وآقاجون وباباودايي وخاله جون راازمادرجون وعمه جون تشخيص ميدي هر وقت لباسم رامي پوشم دستات رامياري بالا ووقتي بهت ميگم بريم ددمي خندي عروسك سگي كه برات خريدم رابغل ميكني وباهاش بازي ميكني ...........شيشه پستونك كه آب داره رابه دستت ميگيري وميخوري ....دايي جون تا از پادگان مياد اگه هم خواب باشي بيدارميشي وبه صورتش نگاه ميكني وسلام رابا خنده جواب ميدي هرموقع هم كه مامانم ميخادبره تو سايت دوستم محمد هاني جون من را توبغلش ميگيره تاآهنگ وب...
27 دی 1392

شيرين كاري ماه پنجم

ديگه موزيكال بالاي سر تختم مراراضي نمي كنه ودرست يك هفته است كه دوست دارم روي شكم بيفتم وغلت بخورم وقتي مامانم بالاي سرم مياد ميبينه من آخر سالنم وچون نميتونم به جلو حركت كنم گريه ميكنم تازگيا وقتي تو روروك ميرم موزيكال روروك راميزنم وميخندم جاي لثه هايم كه ميخاره باانگشت يا لب يا نيش دندون ميخارونم اينم عكسايي كه ماما ن وباباازم گرفتند   ...
23 آذر 1392